سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدون مقدمه - زندگی عشق و دیگر هیچ


ساعت 10:49 صبح سه شنبه 84/11/18

این وبلاگ را بدون مقدمه آغاز می کنم چون به نظر من عشق نیاز به مقدمه ندارد... .

مطلب زیر چندان جدید نیست ولی بسیار زیباست.  

شکلات

  با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش ، او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم ، سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدیم . گفت « دوستیم » ؟ گفتم : « دوست دوست » . گفت « تا کجا ؟ » گفتم : « دوستی که « تا » ندارد » . گفت : « تا مرگ !! » خندیدم و گفتم : « من که گفتم تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ ! » گفتم : « نه ، نه ، نه تا ندارد » . گفت : « قبول ، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند » یعنی زندگی پس از مرگ ، باز هم با هم دوستیم ، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم » . خندیدم ، گفتم : « تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلاً یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلاً تا نمی گذارم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد . می دانستم . او می خواست حتماً دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

  گفت : « بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم » . گفتم : « باشد تو بگذار » . گفت : « شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد ؟ » گفتم : « باشد » .

 هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم ، دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت : « شکمو ! تو دوست شکمویی هستس » . و شکلاتش رو می گذاشت توی یک صندوق کچولوی قشنگ . می گفتم : « بخورش ! » . می گفت : « تمام می شود . می خواهم تمام نشود ، برای همیشه بماند » .

 صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : « اگر یک روز شکلات هایت را مورچه هت بخورند یا کرم ها ، آن وقت چکار می کنی ؟ »  گفت : « مواظب شان هستم . » می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم  و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد .

 یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شدهام من همه شکلات ها را خورد ه ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند ، می خواهد برود . برود آن دور دورها . می گوید : « می روم اما زود بر می گردم » . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم : « این برای خوردن » . یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :  « این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من « تا » ندارد . می دانستم دوستی او « تا » دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچکدامشان رو نخورد .

حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!!! 


¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
2

:: کل بازدیدها ::
7968

:: لینک به وبلاگ ::

بدون مقدمه - زندگی عشق و دیگر هیچ

:: موضوعات وبلاگ ::

:: اوقات شرعی ::

:: دوستان من ::


:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: آرشیو ::

بهار 1385
زمستان 1384

:: موسیقی ::